... من و دخترام ...

اينجا مينويسم از خاطرات خوشمون با هم ،از روزاى قشنگ بچه گى تون با هم

پریروز ...

سلام مامانم ... واااای خدا یعنی این منم که دارم تند تند آپ میکنم وبلاگو؟؟؟؟!!!!!!! میخوام اتفاقی رو که پریروز افتادو تعریف کنم که هم خنده داررر بود و هم گریه دار... چون جدیدا غلت میزنی جات و رو مبل عوض کردم که اگه دمر شدی و صورتت خورد زمین نرم باشه ، داشتیم میرفتیم بیرون بابایی رفته بود ماشینو دربیاره منم جای تورو باز کردم و بغلت یکی از پشتیای مبل و گذاشتم که نیفتی و رفتم  تا  آرایش کنم  خلاصه کارم که تموم شد و از اتاق اومدم بیروووون که با یه صحنههههه باور نکردنی روبرو شدم... دیدم که غلت زدی و با پا پشتی مبلو انداختی و ک  و  ن لخت از مبل آوییییزونی و خودتو با دست سفت نگه د...
21 اسفند 1390

دخترم غلت میزنهههه...

سلااااااااام ... امروز ٤ شنبه ١٧ اسفند ١٣٩١ دختر نازم ٤ ماه و ١٤ روزشه و برای اولیننن بار غلت زد و من فوق العاده خوشحال شدم و ذوووق کردم ... حالا تو این چند دقیقه که غلت زدن یاد گرفتی هی غلت میزنی و منم هی برت میگردونم ... ماشالااااا عشقم که تو غلت میزنی..
17 اسفند 1390

واکسن 4 ماهگی...

سلام عشقم ... قربون پات برم که واکسن زدی بهش ... پریروز واکسن 4 ماهگیت و زدی و امروز 2 روز از واکسنت میگذره من خوشحالم که این واکسنتم رد شدو خیالم راحت شد ... آخه وقتی نزدیک واکسنت میشه همش دوست دارم تموم شه تا راحت شیم فکرش از خودش سخت تره مامان قشنگم... هر سری یه چیز میوفته تو دهنم صدات میکنم الان مامان قشنگم میگم بهت ... دیشب واسه واکسنت ساعت 3 نصف شب اینا بود من بیدار بودم  دیدم یه کمی داغ شدی و تب کردی و تو خواب ناله میکردی مامانم ولی بهت استامینوفنتو دادم و رو سر و پات حوله خیس گذاشتم کم کم تبت اومد پایین و ساعت 5 اینا بود که خیالم راحت شدو خوابیدم...  مامانی سال نو نزدیکه و ما اولین سالیه ک...
17 اسفند 1390

چهارمین ماهگردت مبارک عزیزترینم

سلام همه ی دنیای مامان بابا... ببخشید که انقدر دیر وبتو آپ کردم دیگه قول میدم تکرار نشه... ٥ روزه که رفتی تو ٥ ماه ماه مامان...هزار ماشا... خانومی شدی ... مامانی خیییلییی حرفا واسه گفتن دارم ولی تو حرف و تو نوشتن نمیگنجه ...   از سختی ها و روزای اول و اخر بارداری که عاشقت بودم و وقتی به دنیا اومدی و دیدمت صد برابر بیشتر عاشقت شدم ، از روزای اولی که به دنیا اومده بودی الان که فکر میکنم میبینم چه قدر کوچولو بودی و ظریف ... الان باحات خیییییلییییی حال میکنم وقتی میبینم داری بزرگ میشی به خودم افتخار میکنم نمیدونم چه جوری خدا رو واسه داشتنت شکر کنم ... وقتی میبینمت دلم ضعف میره واست آخه خیلی بامزه ای خیلی خ...
11 اسفند 1390
1